بهترین خاطرم
بلاخره بعد ٢روز رفتم ازمایش دادم گفتن ساعت ١٢اماده میشه وقتی ١٢شد زنگ زدم به ازمایشگاه از استرس داشتم میمردم خانومه گفت بارداری اما بتات ٧٣ پایینه وااااااااااااااااااااااااااایییییی
من دوباره استرسم شروع شد کلی تحقیق کردم دیدم همه میگن نگران نباش
منم تصمیم گرفتم به بابایی بگم اول به مامان جونم ومامان جون بابایی زنگ زدم و گفتم بعدش با رژم از طرف تو برا بابایی رو ایینه دستشویی نوشتم سلام بابایی جون من اومدم تو شکم مامانی چند ماه دیگه هم میام توبغلت بی بی چکو برگه ازمایشم زدم کنارش شب که شد باباجون اومد اولش نرفت تو دستشویی منم مجبور شدم بهش گیر بدم که بورو دستتو بشور اولش میخواست تو سینک اشپزخونه بشوره انقدر غر زدم تا بلاخره رفت وااااااااااااااااااااای نمیدونی چه استرسی گرفتم نشستم رو مبل دیدم بابایی با داد وخنده اومد بغلم کرد اولش شوکه بوداما بعدش بهتر شد باهم رفتیم بیرون از یه مغازه سیسمونی برات یه کفش خرییدیم انقدر کفشتو بغل کردم بعدشم رفتیم شام خوردیم
موقع خواب هم کفشتو گذاشتیم وسطمون بابایی کلی بوست کرد
این بود بهترین خاطرم البته در تاریخ 17مهر 92